موجْ موجِ خزر، از سوک، سیه‌پوشان‌اند.
بیشه دلگیر و گیاهان همه خاموشان‌اند.

بنگر آن جامه‌کبودانِ افق، صبح‌دمان
روحِ باغ‌اند کزین گونه سیه‌پوشان‌اند؛

چه بهاری‌ست، خدا را! که درین دشتِ ملال
لاله‌ها آینه‌ی خونِ سیاووشان‌اند

آن فرو ریخته گل‌های پریشان در باد
کز می جامِ شهادت همه مدهوشان‌اند،

نام‌شان زمزمه‌ی نیمه‌شبِ مستان باد!
تا نگویند که از یاد فراموشان‌اند.

گرچه زین زهرْ سمومی که گذشت از سرِ باغ
سرخ گل‌های بهاری همه بی‌هوشان‌اند،

باز در مقدمِ خونین تو، ای روح بهار!
بیشه در بیشه، درختان، همه، آغوشان‌اند.


محمدرضا شفیعی کدکنی